شب عطش
هفت روز است که زمین را آفریدهاند . هفت روز است که زمین را شخم میزنیم . همه گندمهای ممنوعه را کاشتیم و جاودانگی نرویید .
همه دانههای پنهان در جیبهایمان را کاشتیم و میوه نهال هیچ کدامشان طعم سیب نیمه کاره را نداد . غروب هفتم است . غروبی که فهمیدهایم این خاک «موات» است و این زمین مرده استعداد رویش هیچ چیز را ندارد .
امشب، هفتمین شب است . شب نا امیدی از خاک . شب دل بستن به آب! و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بستهاند!»
خسته از هفت روز چنگ زدن در خاک، به خیمه میرسیم . خبر میرسد و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بستهاند!» بیطاقتیم . بیتاب . لبها ترک خورده . زبانها به کام چسبیده . یکی میگوید: «الهه آبها! رحمت!» یکی مینالد: «خدای دریاها! ابر!» کسی میخواند: «فرشتههای نزول! باران!»
آهسته زیر لب میگوییم: یا قمر بنی هاشم! همه بر میگردند . ناگهان حیرت زده به ما خیره میشوند . همه آنهایی که ارتباط این اسم را با آب نمیدانند!
ته کوزهها را میتکانیم . مشکها را میفشریم . دریغ از قطرهای . شکمهایمان را برهنه میکنیم . میچسبانیم به خاکی که میگویند روزی خیمه سقا بوده است تا لهلهمان شاید فروکش کند .
ایستادهاند . حیرت زده . خیره به ما همه آنهایی که ارتباط این خیمه را با آب نمیدانند!
امشب، هفتمین شب است . شب دل بستن به عشق . و خبر ساده و کوتاه است: عشق را، پوچ کردهاند . عشق دروغ شده است . کوچک . در ابعاد و اندامی حقیر که حتی نمیشود آن را شناخت . شناسنامه دارد . و سن و حتی قیافه .
و ما خودمان را چسباندهایم به خنکای کف خیمه سقا که میگویند عشق را میشناسد و میتواند آن را باز آورد . و صدا میزنیم: «یا ابا فاضل»
و حیرت میکنند همه آنها که ارتباط این لقب را با عشق میدانند!
امشب هفتمین شب است . و ما رسیدهایم خسته از هفت روز تنهایی و حقارت . پی قهرمان میگردیم . و خبر ساده و کوتاه است: «قهرمانی مرده است»
فقط روئین تنان خیالی ماندهاند . تهمتنان افسانهای . پروردگان سیمرغهای اساطیری . دست میکشیم به عمود خیمه و میگوئیم، «یا اباالفضل علمدار» .
میدانیم چیزی مثل یک علم که هیچ وقتبر زمین نمانده است، دستمان را میگیرد . مردی که افسانه و اساطیر نیست .
امشب، شب عجیبی است . شب عطش . هر کف دست که از آب پر میکنیم «ماه بنی هاشم» در آن میلرزد . آب از لای انگشتانمان سر میخورد و فرو میریزد . باز کف دستی از آب و آب فرو میریزد . کنار نهر تشنه ماندهایم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد . منتظر قدمهای توست و منتظر تصویر عشق .
امشب تنها امیدی که برای سیراب شدن هست، مشکی است که باید پاره شود و آبش بریزد روی خون دستبریدهای و دندانی و چشمی . وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هیچ نیاوردهاند و نماندهاند .
امشب هفتمین شب است . شب عطش . و ما بد جوری به تو نیاز داریم . نه به شمعی که در سقاخانهای روبهروی تمثالتبگذاریم . نه! نه به سبزیخوردنهای سفرهای که لابد سمبل ردای تواند . نه! ما امشب به قامت رشید خودت نیاز داریم! خود خودت! به دستهایت که باز علم بگیرند . به بازوانت که تکیه گاه شوند . به گریهات پیش حسین (ع) به اینکه بگویی: «جان برادر دیگر طاقت ندارم بگذار بروم» . به رفتنت . به رسیدنتبه نهر آب . به کف آب پرکردنت . به تصویر عشق دیدنت . به آب خالی کردنت . به مشک پر کردنت . به دستهای قلم شده . به چشمهای خون آلود . به مشک تیر خورده . به آن کمر که پیش پای تو بشکند . ما امشب به همه اینها نیازمندیم . چون امشب، شب عطش است . مشکهای آب هستند . دریاها موج میزنند ولی امشب، شب عطش است و ما به مشکی نیاز داریم که با دندان گرفته باشند و تیر بخورد . قحطی عشق است .
بگو به برادر که عمود خیمه ات را بر ندارد . بگو که میخواهیم برویم، سر به عمود بگذاریم و تمام دلتنگیهامان را برای قامت «مردی که نیست» گریه کنیم!
نظرات شما عزیزان: